جاده باریک است. جاده ناصاف و پر پیچ است. جاده بیرحم است٬ خشن است٬
ناجوانمرد است. تو میدوی... هنوز هم میدوی. هنوز شبحی بیسر و شکل از دور
پیداست. هنوز در پی آن سیاهیِ مبهم میدوی. نفس نفس میزنی. نگاهت را به
او دوختهای. نزدیک میشود و دور میشود. دور میشود و باز نزدیک؛ نزدیک و
دور! تا میآیی لحظهای در آغوشِ گرمِ جاده به استراحت بنشینی ندایی در
درونت تو را به دویدن ترغیب میکند و تا میخواهی بر سرعت بیفزایی صوتی
آشنا به نشستن. تردید امانت را بریده است. میدانی سالهاست میدوی و
میایستی و میدوی٬ و هنوز سردرگم و متحیر در میان این جاده ره میپویی و
هنوز جز شبحی غریب چیزی در فراسوی جاده نمیبینی و هنوز تردید چون خوره بر
گلوی نحیفت چنگ انداخته و هنوز رهایت نمیکند. این «هنوز»ها خستهات کرده.
خسته و کلافه. خسته از همه چیز... خستهتر از همه چیز. این روایتِ بیسر و
ته از یک نویسندهی ناشی و نابلد هم شده سوهانی بر اعصابت. راوی درکت
میکند. او خود نیز خستهی روایتِ این روایاتِ تکراری است. خواننده از همه
خستهتر. حق دارد! این دویدنهای بیهوده و ایستادنها و از سر گرفتنهای
دوباره و این میلها و بیمیلیها و این رفتنها و نرفتنها و این عهدها و
نقضها به او چه ربطی دارد. تردید و سرگردانی و تحیرِ تو دیگران را چه؟
خوانندهی خسته ترکت میکند. راوی نیز. راوی در حال فکر کردن است. راوی
فکر میکند که این روایت بی سر و ته را چگونه باید به پایان برساند.
چند دقیقهای گذشته... تو هنوز با حالی زار میدوی٬ آن سیاهیِ گنگ و
بیسر و شکل هنوز در فراسوی جاده پیداست٬ خواننده از خواندن دست کشیده٬ قلم
در دست راوی متوقف شده٬ و راوی هنوز فکر میکند... در انتها راوی ترجیح
میدهد روایت را در یک نمای باز از دویدنِ تو بسوی شبحی بیسر و شکل در
فراسوی جاده پایان دهد و در تردید بیپایانِ درونی تنهایت بگذارد.
روایتِ ناموزونِ راوی به انتها رسیده است٬ قلم بر کاغذ افتاده است ٬
خواننده مشغول زندگی خود است٬ راوی میرود که به گرفتاریهای خودش برسد٬
خورشید بر مدار خود در حرکت است٬ روز و شب به سرعت در رفت و آمدند...
جاده باریک است. ناصاف و پرپیچ٬ بیرحم و خشن و ناجوانمرد. راویانِ
بعدی هنوز پیکر خسته و رنجوری را میبینند که میدود... میدود و میایستد و
میدود. بعضی حتی در فراسوی جاده یک سیاهیِ بی سر و شکل و مبهم را
دیدهاند. و تعداد کمتری چشمان کم رمقِ پسرک را در حال دویدن٬ دوخته شده به
آن.