از دوردست‌های تبعید

تبلیغاتــــ advertising

آخرین مطالب سایت از دوردست‌های تبعید


سپاهان درب
علم کوه معروف به آلپ ایران
نشانی پایگاه‌های انتخاب رشته کنکور
گرانترین چک تاریخ فوتبال برای انتقال نیمار

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «چشم برزخی آیت الله حسن زاده آملی» ثبت شده است

جاده باریک است. جاده ناصاف و پر پیچ است. جاده بی‌رحم است٬ خشن است٬ ناجوانمرد است. تو می‌دوی... هنوز هم می‌دوی. هنوز شبحی بی‌سر و شکل از دور پیداست. هنوز در پی آن سیاهیِ مبهم می‌دوی. نفس نفس می‌زنی. نگاهت را به او دوخته‌ای. نزدیک می‌شود و دور می‌شود. دور می‌شود و باز نزدیک؛ نزدیک و دور! تا می‌آیی لحظه‌ای در آغوشِ گرمِ جاده به استراحت بنشینی ندایی در درونت تو را به دویدن ترغیب می‌کند و تا می‌خواهی بر سرعت بیفزایی صوتی آشنا به نشستن. تردید امانت را بریده است. می‌دانی سالهاست می‌دوی و می‌ایستی و می‌دوی٬ و هنوز سردرگم و متحیر در میان این جاده ره می‌پویی و هنوز جز شبحی غریب چیزی در فراسوی جاده نمی‌بینی و هنوز تردید چون خوره بر گلوی نحیفت چنگ انداخته و هنوز رهایت نمی‌کند. این «هنوز»ها خسته‌ات کرده. خسته و کلافه. خسته از همه چیز... خسته‌تر از همه چیز. این روایتِ بی‌سر و ته از یک نویسنده‌ی ناشی و نابلد هم شده سوهانی بر اعصابت. راوی درکت می‌کند. او خود نیز خسته‌ی روایتِ این روایاتِ تکراری است. خواننده از همه خسته‌تر. حق دارد! این دویدن‌های بیهوده و ایستادن‌ها و از سر گرفتن‌های دوباره و این میل‌ها و بی‌میلی‌ها و این رفتن‌ها و نرفتن‌ها و این عهدها و نقض‌ها به او چه ربطی دارد. تردید و سرگردانی و تحیرِ تو دیگران را چه؟ خواننده‌ی خسته ترکت می‌کند. راوی نیز‌. راوی در حال فکر کردن است. راوی فکر می‌کند که این روایت بی سر و ته را چگونه باید به پایان برساند.
چند دقیقه‌ای گذشته... تو هنوز با حالی زار می‌دوی٬ آن سیاهیِ گنگ و بی‌سر و شکل هنوز در فراسوی جاده پیداست٬ خواننده از خواندن دست کشیده٬ قلم در دست راوی متوقف شده٬ و راوی هنوز فکر می‌کند... در انتها راوی ترجیح می‌دهد روایت را در یک نمای باز از دویدنِ تو بسوی شبحی بی‌سر و شکل در فراسوی جاده پایان دهد و در تردید بی‌پایانِ درونی تنهایت بگذارد.
 
روایتِ ناموزونِ راوی به انتها رسیده است٬ قلم بر کاغذ افتاده است ٬ خواننده مشغول زندگی خود است٬ راوی می‌رود که به گرفتاری‌های خودش برسد٬ خورشید بر مدار خود در حرکت است٬ روز و شب به سرعت در رفت و آمدند... 
جاده‌ باریک است. ناصاف و پرپیچ٬ بی‌رحم و خشن و ناجوانمرد. راویانِ بعدی هنوز پیکر خسته و رنجوری را می‌بینند که می‌دود... می‌دود و می‌ایستد و می‌دود. بعضی‌ حتی در فراسوی جاده یک سیاهیِ بی سر و شکل و مبهم را دیده‌اند. و تعداد کمتری چشمان کم رمقِ پسرک را در حال دویدن٬ دوخته شده به آن.

خرید بک لینک


i> http://pnuna.avaxblog.com/
  • http://wp-theme.avaxblog.com/
  • http://niushaschool.avaxblog.com/
  • http://miiniikatahamii.avaxblog.com/
  • http://sheydaw-amirhoseiwn.avaxblog.com/
  • http://akhbar-irani.avaxblog.com/
  • http://tanzimekhanevadeh.avaxblog.com/